کتاب‌خانه و بايگاني اسناد علمي فواد

کتابخانه شخصي و بايگاني عظيم اسناد علمي فواد

  

 تا آن‌جائي که به ياد دارم همواره با کتاب و قلم وکاغذ محشور بوده‌ام. آواهای بسيار قديمي و رويائي قرائت قرآن پدرم در سحرگاهان حدود 60 سال پيش، زماني که خوابم را درون گهواره به‌سوی بيداری سوق مي‌داد، مرا با تلفظ الفبا، گوش‌آشنا کرد. در عالم بيداری نيز کتاب‌های جلد چرمي با کاغذهای زرد رنگ، عربي فقهي که توسط پدرم مطالعه مي‌شدند، بخش عظيمي از اشيائي را تشکيل مي‌دادند که با چشمان کوچکم فيلم‌برداری مي‌کردم و آن زمان که نشستن را تجربه نموده و با دستان بسيار کوچک و ناتوانم اشياء را لمس مي‌کردم و به‌سمت خود مي‌کشيدم، بارها برگ‌های کاغذ را مچاله کرده و ده‌ها بار توسط اطرافيان قلم‌های نيش‌دار از دستانم گرفته شد، تا مبادا آن‌ها را توی چشمانم فرو ببرم و يا دهان و صورتم را زخمي نمايم! خاطراتي از مرحوم مادرم حکايت از آن داشت، که بارها بر اثر بي‌توجهي آنان و يا حمله‌ور شدن خودم به محل کتابت پدرم، با قلم نيش، لب و لثه‌ی خود را پاره کرده و اگر آن‌ها ديرتر به دادم مي‌رسيدند، آخرين قطره‌های خون بدنم مي‌ريخت و جان به جان آفرين تسليم مي‌کردم. آری حاضر بودم برای بدست آوردن قلم و کاغذ و کتاب نه تنها چشمان، زبان و دهان، بلکه جانم را فدا نمايم! چه نوع غريزه‌ای باعث آن جان‌فدائي و تلاش اتوماتيک وار برای رسيدن به ابزار علم و معرفت، در وجود نحيف من از نظر فيزيکی، فعال شده بود که عاشقانه، بي‌ترس و واهمه و بي‌پروا ميل به‌سوی هدف عاليه داشت؟ آيا تلألوئي از همان نيروی جستجوگر نهفته در کروموزوم‌های بابا آدم در بهشت نبود که ژنتيک‌وار به من رسيده بود؟!

  به اعتقاد من يک انسان دقيقاً يک دوربين فيلم‌برداری بسيار بسيار پيش‌رفته و مجهّزی است که هنگام دميدن روح به نطفه در جنين مادر به‌کار مي‌افتد و بدون خاموشي و حتي پاوس pause   تا آخرين لحظه‌ی زندگی يعني تا دم مرگ چه در بيداری و چه در خواب مشغول فيلم‌برداری است! حتي لحظه‌ای از ضبط کردن صدا و تصوير باز نمي‌ماند. به‌عبارتي موقع خواب اگرچه محافظ عدسي شيئي مانع ورود شعاع‌های نور بوده و موجب عدم فيلم‌برداری از فضای آفاق و اطراف مي‌گردد. اما در آن‌حال متوجه فضای درون شده و از ماجراهای انفسي که ما با واژه‌ی  خواب ديدن از آن ياد مي‌کنيم فيلم‌ برمي‌دارد و مسئوليت خطيری را که به عهده‌اش گذاشته‌اند، با دقت بدون تاٌمل و استراحت انجام مي‌دهد. برای اين دوربين تکرار تصاوير و آواها معني ندارد. مگر اين‌که برنامه‌ای به آن داده شود. آری اين دوربين بسيار استثنائي برنامه پذيراست. يعني به پيشرفته‌ترين کامپيوتر هستي مجهّز بوده و حافظه‌ی هارد hard آن نامحدود و تا از کار افتادنش گنجايش ذخيره‌ی داده‌ها data را دارد. بنابراين، مشاهدات، استماعات، احساسات، ادراکات، تجزيه و تحليل‌ها، قضاوت‌ها، ارزيابي‌ها، نمره دادن‌ها، ردکردن‌ها و تأييدکردن‌ها، و هرآن‌چه در مسير حرکت اين دوربين در تمام طول عمر آن، قرار داشته باشد، همه و همه ضبط و ثبت مي‌شوند. چرائي و چگونگي اين عمل خود مقوله‌ی ديگريست که پرداختن به آن آمادگي ويژه مي‌خواهد.

 هر انساني در محيط و فضای مشخصي قرار مي‌گيرد که ممکن است در بخشي از عمر، خود نيز در انتخاب آن نقش داشته باشد. بچه‌ای که در خانواده‌ای اهل کشاورزی و دامداری بزرگ شود تصاوير و صداهای ضبط شده‌اش با محتويات ذهني بچه‌ای که در خانواده‌ی اهل کتاب و کتابت و تدريس زندگي مي‌کند، فرق بسيار دارد. هم‌چنان‌که درونيّات شخصي که در ساحل درياها و جنگل‌ها قرار داشته باشد، با درونيّات فرد بيابان نشين کاملاً متفاوت خواهد بود. با اين اوصاف، اين‌جانب که در خانواده‌ای اهل علم و روحانيت نفس مي‌کشيدم، با چشمان باز و آبي خود مرتب از کتاب و قلم و کاغذ فيلم‌برداری کرده و آوای دانش و معرفت در گوش‌هايم زمزمه‌گر بود. يعني اگر محتويات درون ذهن مرا بيرون بريزند و در ميداني وسيع به بررسي و شمارش و مقايسه‌ی آن‌ها بپردازند، بيش از هفتاد و پنج درصد محفوظات دوران کودکي من راجع به کتاب و قلم و کاغذ مي‌باشد. با پای گذاشتن من به مکتب و ادامه تحصيل، ميزان درصد، افزايش يافته، و زماني‌که از دانشگاه فارغ‌التحصيل شدم و مسير معلمي را پيمودم، به تناسب فعاليت اصلي و مستمر من در طول خدمت تدريس علم، مي‌توان ادعا نمود که تمام سوژه‌های مورد فيلم‌برداری ذهن من، حول و حوش کتاب، قلم، کاغذ، علم، آموزش و تدريس، کتابت و نوشتن متون، جمع‌آوری مطالب و موضوعات علمي، آناليز دانش و معرفت بشری و فعاليت‌هائي در همين رابطه‌ها بوده است. کتاب‌های درسي دوران‌های مختلف تحصيل را نگه‌داری، و متناسب با وسع پولي بي‌بهانه و با بهانه در هر فرصتي کتاب‌ها مي‌خريدم. در سفرها به جاهای دور و نزديک، به کتاب‌خانه‌ها و نمايشگاه‌ها سر مي‌کشيدم و مثل معتادان به مواد مخدر! بوی کتاب در شامه‌ام و شمای کتاب در تصوّرم و لذت مطالعه‌ی کتاب در ضميرم،  ناخودآگاه مرا به سمت و سوئي مي‌کشاند که بتوانم به محبوب دلنواز و يار مهربانم برسم. هزاران کيلومتر راه را با تمامي معضلات و مشکلاتش طي مي‌کردم و برای شرکت در مجامع علمي و محشور شدن با عالمان و دانشمندان همه‌ی خطرات را به جان و کتاب‌ها را به جيب و انديشه‌های تابناک را به سوغات مي‌آوردم. چرا که دست‌آوردها فقط مال خودم نبود، زيرا به دانش‌پژوهان و اطرافيان نيز مي‌رسيد. مگرنه اين‌که من معلم بودم و همواره با دانش‌آموزان و دانش‌جويان در تعامل فکری و انديشه‌ای بوده و هستم؟!

 آن‌چنان غرق در کتاب و مباحث علمي شده بودم که هر وقت وارد کتاب‌خانه‌ی عظيم خود مي‌شوم، گذر زمان را متوجه نشده، انگار قطار سريع‌السير زمان متوقف مي‌گردد! در آن‌حال به فکر خوردن و آشاميدن نبوده و در زمان‌های قبل گاهي از ضعف بي‌حال شده و اگر مادرم به سراغم نمي‌آمد، شايد بي‌هوش و يا به خواب مي‌رفتم. شادروان مادرم مرا کاغذخوار صدا مي‌زد! سرعت افزايش تعداد کتاب‌هايم خيلي بيشتر از سرعت مطالعاتي من بود. تا موقع بازنشستگي از خدمت معلمي هرگز نتوانستم ادعا کنم که تمام کتاب‌های موجود درکتاب‌خانه‌ام را خوانده‌ام. کثرت کتاب از چهار ديواری اتاق دوازده متری بيرون زد و طبقه‌ی 110 متری بهارخواب منزل پدری را به خود اختصاص داد. مجلّات مختلف و بعضي روزنامه‌ها را آبونمان شده و روز به روز ارتفاع ستون‌های تجمع آن‌ها بالاتر مي‌رفت. به صحافی کردن روزنامه‌های رنگي پرداختم که هم در اندازه و هم درکيفيّت تصاوير با نسل سياه و سفيد قبلي تفاوت قابل ملاحظه‌ای داشتند. مجله‌ها را در دسته‌های چندتايي ميخ‌کوب و برش مي‌دادم. نامه‌های دانش‌جويانم را نيز همين‌طور. خلاصه اين‌که در ساماندهی کتابخانه دچار مشکل شده بودم. چون‌که امکان درست کردن قفسه‌های مناسب، هزينه‌ای ماورای توان مالي من را لازم داشت. گران شدن کاغذ و بهای کتاب و رسيدگي به اولويت‌های زندگي مثل خوراک و پوشاک شش هفت نفر عائله و هزينه‌ی تحصيلات فرزندان با تک حقوق ناچيز معلمي که هميشه در پس تورم قيمت‌ها، لنگ مي‌زند و يک سری عوامل ديگر، خريد کتاب را به‌تدريج کاهش داده و در چند سال اخير که به صفر نزديک و نزديک‌تر مي‌گردد!

 خاطره‌ی جالبی را از سال 1371 شمسی بازگو مي‌کنم: در اولين کنفرانس کامپيوتر و کاربُرد آن که در تالار علامه امينی دانشگاه تهران برگزار گرديد، شرکت داشتم. هم‌زمان با آن،کنفرانس انجمن مکانيک ايران در سالن ديگری نيز برقرار بود. از سرکنجکاوی سری به آنجا کشيدم. مجموعه مقالات کنفرانس‌های بين‌المللي مکانيک سال‌های قبل را در سه مجلد از جنس کاغذ گلاسه در کيفيّتي بسيار عالي مي‌فروختند. بلادرنگ بياد دوستم افتادم که مهندس مکانيک است و تازه ازدواج کرده بود و مي‌بايست وقتي به سنندج بر مي‌گشتم با همسرم برای عرض تبريک پيش آن‌ها مي‌رفتيم. لذا اقدام به خريد آن مجموعه کرده و بيشتر از حقوق يک ماه خود را پرداختم. تا به عنوان کادو برايشان ببريم. دردسرهای حمل آن مجموعه‌ی دوازده کيلوئي از تهران به سنندج با انبوهي از وسائل ديگر، محال است فراموش گردد. علي‌رغم نظر همسرم که تا به‌حال چه کسی برای عروس و داماد کادوی کتاب بُرده است؟!  با چند شاخه گُل و شيرينی آن مجموعه‌ی وزين و سنگين پيچيده در کاغذ کادو را خدمت ايشان بُرديم. تعجب عروس خانم و حيرتش زماني اوج گرفت که به بهانه‌ی نوشتن جملاتي در صفحات ابتدای جلدهای کتاب،کاغذ کادو را برداشت و معمای آن کادوی بسيار سنگين برملا گرديد! تغيير برخورد آنان موقع بدرقه‌ی ما در مقايسه با موقع دريافت کادو در شروع ديدار، کاملاً مشهود و داستان حرف و حديث‌های بعد از اين اقدام غير معمول در ميان آشنايان، خود کتاب جالبی است. ديگر بين دو خانواده آمد و رفتي برقرار نشد! بعدها شنيدم که آن مجموعه‌ی با ارزش از پنجره به کوچه پرتاب شده و مرد نمکي آن‌را برداشته تا همراه کاغذ پاره‌های ديگر برای خمير شدن به‌ فروش برساند، آن‌هم با چه قيمتي!  بدين‌سان آن لکه‌ی ننگ از زندگی آن خانواده که هر دو مدرک ليسانس داشتند زدوده شد!

 زن و شوهر ديگری که هر دو کارمند دولت بودند و اکنون بازنشسته شده‌اند، برای سرزنش من که خانه‌ام را انبار کتاب نموده‌ام، ادعا کردند که حتی يک جلد کتاب در خانه‌ی آن‌ها يافت نمي‌شود! اين‌ها تحصيل‌کرده و به زعم خودشان روشن‌فکران جامعه هستند! با اين حال از بي‌سوادان و کم سوادان، ديگرگله‌ای نيست. يک فروشنده‌ی  بازاری اعتراف کرد از قلم و کاغذ و کتاب و درس آن‌چنان متنفر است که هر وقت از کنار مدرسه‌ای مي‌گذرد، لگدی از روی نفرت به ديوار آن مي‌زند! وی به معلمان بد و بيراه گفته و  مدرسه را زندان وحشت مي‌پندارد.

 در سال 1370 شمسي در نمايش‌گاه بين‌المللي کتاب تهران معادل حقوق دو ماه را کتاب خريدم و مورد سرزنش راننده‌ی اتوبوس قرار گرفتم که هر چه بلا برسرمان آمده زير سرکتاب‌خوان‌ها بوده است! تا کرايه‌ی اضافي برای کتاب‌ها را نپرداختم، نگذاشت آن‌ها را شاگردش در جعبه‌ی ماشين جای دهد و بسياری واقعيّت‌های دل‌خراش ديگر که مطرح کردن‌شان آزار دهنده مي‌باشد.

 آری دنيای ذهني انسان‌ها با هم تفاوت بسيار دارد. کتاب‌خانه‌ی شخصي فواد به اين سادگي‌ها تشکيل نشده است. چه محروميّت‌هائي را که نکشيدم! در بيش از سيصد سفر به داخل و خارج ايران فقط به فکر موضوعات و اسناد علمي بودم تا هر چه بيشتر کتاب‌خانه‌ام را غني‌تر سازم. بايگاني عظيم نوشته‌ها و مستندات علمی فراوان، بوستاني برای مفرّح ذات من است. حجم بايگاني اسناد علمي آن‌چنان زياد شده است که در سازمان‌دهی آن‌ها برای دسترسي سريع، وامانده‌ام!

 بارها برای ته‌بندی‌اسناد و مدارک علمي در کتاب‌خانه‌ام، ماشين سنجاق‌کوب مرکز تربيت معلم مدرس سنندج را به منزل مي‌آوردم تا مجموعه‌هايم را سنجاق بزنم. هر بسته سنجاق سايز بزرگ را حداقل به مبلغ پنج‌هزار تومان مي‌خريدم و پس از انجام کار چکش زني، در چند مرحله، جزوات را در جعبه‌ی عقب ماشين گذاشته و برای برّش به صحافي برادران هيوا و هومن بُرده و بابت حق‌الزحمه هردفعه حدود ده‌هزار تومان مي‌پرداختم. هرسال يک يا دو بار اين برنامه را داشته‌ام. برای خريد چسب نواری‌های کاغذی و تلقي که مصرف مي‌شد، نيز مبلغي هزينه مي‌کردم. وقتي مخارج صحافي جزوات را برای دوست خود مهندس ... مي‌گفتم، مي‌خنديد و مي‌گفت، همه‌ی آن‌ جزوات را من به 5 ريال نمي‌خرم! اگر آن کاغذهای انبوه مال من بودند، همه را به نمکي مي‌دادم! اولاً اين همه کتاب و کاغذ را برای چه کسي جمع کرده‌ای و غايت چيست؟ ثانياً آن همه هزينه برای منظم کردن آن‌ها، چه بهره‌ای به تو مي‌رساند؟ در پاسخ مي‌گفتم اگر مي‌دانستي که چقدر وقت صرف مي‌شود تا اين کار عظيم و طاقت‌فرسا، مرحله به مرحله به انجام برسد! آن‌وقت چه مي‌گفتي؟ خوش‌بختانه اين است درد و مرضي که من دارم.

 خدا آقا عبدالله صحاف پدر هيوا و هومن را بيامرزد. او مردی دل‌سوز و منحصر‌بفرد بود. ديپلم رياضي زمان قديم را داشت يعني مثل من هندسه‌ی ترسيمي و رقومي خوانده بود. او سي سال در چاپخانه‌ی فردوسي سنندج کار کرده و بازنشسته شده بود. روزنامه‌های همشهری چند سال پيش مرا با بسياری از مجموعه‌های ديگرم صحافي نمود و بارها اوقات زيادی با هم صحبت مي‌کرديم. او خانه‌ای در محله‌ی چهارباغ سنندج داشت و اتاق کوچک پائين حياط را به دکان صحافي اختصاص داده بود. بعداً به‌خاطر تعلق گرفتن وام بانکي برای خريد دستگاه برّش بزرگ مجبور شد تغييری در ساختمان خانه‌اش بدهد و مقداری از طرف کوچه عقب نشيني بکند. لذا دکان از بين رفت و اجباراً  طبقة اوّل خانه را به آن دستگاه برّش اختصاص داد که از خارج از ايران وارد کرده بود. در سال‌های  پايان عمرش، به‌خاطر نجات پسرانش از شرّ اعتياد که در محله‌ی چهارباغ سنندج خيلي‌ها به آن دچار بودند، خانه‌اش را فروخت و به شهرک بهاران سنندج رفت و در آن‌جا وفات يافت. هيوا و هومن پسران شادروان عبدالله درويش‌منش  در کمال صلاحت و ذکاوت راه پدرشان را ادامه داده و مجدداً به خيابان چهارباغ برگشتند و خانه‌ای خريدند که اکنون در آن مستقرند و از مادرشان مواظبت کرده و دکان استيجاری صحافي را اداره مي‌کنند. مهندس ... بارها به من ‌گفت: آعبدالله صحاف از دنيا رفت و راه او را پسرانش ادامه مي‌دهند. اما  چه کسي راه تو را پي خواهد گرفت؟! آيا بعد از مرگ فواد، کسي حاضر خواهد شد اين کتاب‌خانه و بايگاني عظيم اسناد علمي را اداره نمايد و حتي يک ريال برای تنظيم جزوات و نوشته‌های فواد هزينه نمايد؟!

 صدها مجلّد از مطالب و موضوعات علمي و آموزشي و سئوالات تشريحي و تستي از همه‌ی علوم از رياضي و فيزيک گرفته تا شيمي و زيست شناسي و ادبيات و عربي و زبان انگليسي و ... در کتاب‌خانه‌ام دارم. انبوهي عظيم از اسناد و مدارک علمي در تمامي زمينه‌ها و رشته‌های معرفت بشری بايگاني کرده‌ام. اين‌ها را ساليان مديد در سفرها و مناسبت‌ها خريداری و جمع آوری کرده‌ام. بسياری از آن‌ها را دسته‌بندی و صحافي کرده‌ام. اما دخترانم برای تحصيل علم،کتاب‌های تست طبقه‌بندی‌شده‌ی چندين هزار توماني مي‌خواستند! متاسفانه آنان حوصله‌ی مطالعه‌ی آن همه کتاب در کتاب‌خانه‌ی پدرشان را ندارند! با کمال تاٌسف و تاٌثر آن‌ها عامداً توجهي به آن‌همه کُتب و جزوه در کتابخانه‌ی عظيم فواد را نداشته و ظاهراً ارزشي برايشان قائل نيستند. لذا من حيران و نگران بوده و به خدا پناه مي‌برم. مرتب از خود سئوال کرده که اين همه اسناد علمي و مدارک وکُتب و جزوه و نوشته‌های عالي و با ارزش بعد از مرگ من چه خواهند شد؟! دخترانم بيشتر به‌ کامپيوتر علاقه پيدا کرده‌اند و درگير پروژه‌ها و موضوعات دانشگاهي خود بوده و فعلاً نمي‌توانند در حاشيه‌ی کارشان، در ديجيتالي نمودن نوشته‌هايم به من کمک کنند. من برای گردآوری اين کتاب‌خانه خون دل خورده‌ام و پول‌ها خرج کرده‌ام. برگ برگ کاغذها را جمع و در خانه انبار کرده و مرتب آن‌ها را دسته‌بندی نموده تا اين‌که بعد از مدتي تبديل به مجموعه شده‌اند. بعضي از مجموعه‌ها، محصول حدود سي سال جمع‌آوری و نگه‌داری اوراق آن‌ است! مثلاً جزوه مجوعه‌ی احکام کارگزيني که هرازگاهي برگي صادر مي‌شده است! يعني در طول خدمت معلمي آن‌ها را به ترتيب تاريخ در پوشه‌ای نگه‌داری کرده و زماني‌که بازنشسته شدم، آن‌ها را در يک مجموعه ته‌بندی کرده و برّش داده و به‌صورت يک مجلّد درآورده‌ام! برای بعضي از مجموعه‌‌ها حداقل يک سال از اوراق مواظبت مي‌نمودم و بعد تبديل به مجموعه مي‌شدند. مثل جزوه‌های کارنامه‌ی ساليانه‌ی عمل‌کرد معلمي خودم در تدريس رياضيات که شامل نمونه سئوالات امتحاني و ليست دانش‌آموزان و دانش‌جويان و نمرات آن‌ها و اسامي همکاران و ابلاغ‌ها و دعوت‌نامه‌ها و بعضي برگ‌های خاص مي‌باشد. اولين جلد آن‌ها مربوط به تدريس رياضيات درسالتحصيلي  در شهر بانه است و از دومين تا  چهارمين يعني سه جلد مربوط به تدريس رياضيات در بخش ديواندره و بقيه مربوط به تدريس رياضيات و کامپيوتر در سنندج مي‌باشند. از آن‌جا که مهندس ... ضمن مسئوليت در شهرداری، کارشناس دادگستری استان کردستان نيز بود و مجلاتي بنام کارشناس برای او به‌طور آبونمان در نظر گرفته مي‌شد و هيچ‌گاه حوصله‌ی حتي ورق زدن آن‌ها را نداشت! يک بغل از مجلات " کارشناس " توسط خانم ايشان برای من آورده شد. من آن‌ها را به ترتيب شماره مرتب نمودم و در مجلّداتي آن‌ها را صحافي کرده و الآن آماده برای مطالعه هستند. از نظام مهندسي استان کردستان نيز نشريات مهندسي مختلف به‌دست آورده‌ام و به‌صورت مجلّداتي صحافي کرده‌ام. از طرف مسئول نشريات دانشگاه علوم پزشکي سنندج يک مجله‌ی کاملاً علمي پژوهشي به آدرس منزل اين‌جانب پُست مي‌شد. من آن‌ها را نيز مجلّد کرده‌ام. فرهنگ کردستان شناسي اداره‌ی ارشاد سنندج نيز مرتب برايم ارسال مي‌گرديد. از انجمن‌های رياضي معلمان استان‌های کشور و انجمن رياضي ايران و انجمن انفورماتيک ايران نيز نشرياتي چون گاهنامه‌ها و بولتن‌ها و خبرنامه‌ها، فرهنگ و انديشه‌ی رياضي و گزارش کامپيوتر و ... مرتب مي‌رسيد و بسياری مجلات ديگر از تهران از طريق پست برايم ارسال مي‌گرديد. مثلاً مجلات نجومي مرزهای بيکران فضا و پيام يونسکو و مجله‌ی وزين دانشمند و نيز مجله‌ی دانستني‌ها و ... من همه‌ی آن‌ها را طبق روال خاص به مجلّداتي تبديل کرده‌ام. پيک‌های داودی و پيک‌های فواد را در ده‌ها مجموعه ته‌بندی نموده و برّش داده و در مجلّداتي نظم بخشيده‌ام. خلاصه انباری از مجلات و نشريات و خبرنامه‌ها و آگهي‌ها و روزنامه‌ها جمع آوری شده است. پدرم نيز به‌حالت طنز مي‌گويد: اين همه را برای کي و برای چه کسي و برای چه زماني و برای چه کاری انبار مي‌کني؟! خودم واقعاً حيران هستم و هر وقت غايت‌ها را مي‌نگرم، به مرز ديوانگي مي‌رسم. اطرافيان مي‌گويند: اگر آن پول‌هائي را که خرج اين کتاب‌خانه‌ی عظيم و بايگاني اسناد علمي کرده‌ای در صندوقي مي‌ريختي و يا در حساب بانکي ذخيره مي‌کردی، حداقل هزينه‌ی چند سفر به چين و مالزی و کشورهای اروپائي برايت فراهم مي‌شد! پدر نيز به‌تدريج کتاب‌های فارسي کتابخانه‌ی شخصي خودش را به من داد تا مطالعه بکنم. من هم در کتاب‌خانه‌ام جائي را به حضور آن‌ها اختصاص دادم. بايد روزی دست به يک ساماندهي آن‌چناني بزنم و بسياری از کتاب‌های درسي بچه‌هايم  را جدا نمايم. چون‌که فضای سالن کتاب‌خانه‌ام را پُرکرده‌اند. در سال 1385 شمسي کتاب‌خانه‌ی مرکز تربيت معلم  بنت‌الهدی صدر سنندج را خانه تکاني کردند و انبوهي کتاب که چندين کاميون را پُر مي‌کرد، در داخل سالني برای دور ريختن گذاشته بودند. وقتي که من متوجه شدم، دانش‌جويان اکثر کتاب‌های به‌درد بخور مثلاً کتاب‌های علمي به‌زبان فارسي و مصوّر و سالم را بُرده بودند. من فقط توانستم در ميان باقي‌مانده‌ها حدود پنجاه جلد کتاب برای خودم جدا نمايم که اکثراً به زبان انگليسي‌اند. در ميان آن‌ها کتاب‌هائي را يافتم که سال‌ها بود به‌دنبال‌شان مي‌گشتم!

متن و لاشه‌ی تحقيق و پژوهش‌های علمي دانش‌جويان خودم را در هفت هشت سال آخر خدمت معلمي نيز در يک اتاق جمع کرده‌ بودم. هرچه فکر مي‌کنم، نمي‌دانم با آن‌ها چه‌کار بکنم؟! روجلد‌های همه‌ی آن‌ها را جدا کرده و به‌صورت مجموعه مجلّداتي در آورده‌ام که  تعدادشان به 22 جلد مي‌رسد. متن و لاشه‌ها را نه دلم راضي مي‌شود که پرت بکنم و نه مي‌توانم کار ديگری روی آن‌ها انجام بدهم. همين‌طوری روی هم انبار شده‌اند و همه پُر از مطالب و موضوعات علمي و آموزشي هستند. اغلب آن‌ها اوراق 4 A يک طرف سفيد‌اند. يعني مي‌شود از آن‌ها برای پيش‌نويس استفاده نمود. اما من فکر مي‌کنم که حيف است آن همه مطالب علمي که دانش‌جويان عزيزم با شوق از روی کُتب مختلف يادداشت نموده‌اند، از بين بروند! چرا که انگار از همه‌ی کتاب‌های علمي فيش‌برداری به عمل آمده و چکيده‌ی يک عالمه کُتب علمي در کتاب‌خانه‌ی من موجود است. اگر بخواهم آن‌ها را طبقه‌بندی کرده و به‌صورت مجلّداتي صحافي بکنم، کُلي صرف وقت لازم است و هزينه‌های سنجاق کردن و برّش و صحافي و چسب و ... به صدها هزار تومان مي‌رسد. روزی به موريس شيخي رئيس وقت مرکز تربيت معلم مدرس سنندج گفتم که من برای آن همه مجموعه‌ی تحقيقات و پژوهش‌های کار دانش‌جويانم در خانه جا ندارم، اجازه بدهيد، آن‌ها را به کتاب‌خانه‌ی مرکز مدرس منتقل نمايم. شما جائي را برای آن‌ها در نظر بگيريد تا با نظارت خودم توسط دانش‌جويان طبقه‌بندی شده و مجلّد شوند و به عنوان مرجع مورد استفاده‌ی علاقمندان و دانش‌جويان آينده قرار بگيرند و ... او گفت: فعلاً ما جائي برای آن جزوات شما اصلاً نداريم. پيش خودت آن‌ها را نگه‌دار تا ببينيم در آينده با توسعه‌ی انبار و خزانه‌ی کتاب‌خانه‌ی مرکز مدرس چه‌کار مي‌توانيم بکنيم. کتاب‌خانه‌ی مرکز تربيت معلم مدرس سنندج به نسبت عظمت آن، خيلي کوچک و تقريباً سيّار است. اگر در آينده کتاب‌خانه‌ی بزرگي در محوطه‌ی مجتمع مدرس ساخته ‌شود، آن‌گاه انتقال مورد نظر شما عملي خواهد شد!

 خلاصه گذشته از کتاب و کاغذ که بسيار بسيار زياد جمع‌آوری کرده‌ام، وسائل و اشياء فراوان که عملاً بلا استفاده‌ بودند، نيز با حجم چندين کاميون جمع نموده‌ام. کلکسيون‌های زياد که خوش‌بختانه در سال 1391 شمسي که اوّلين موزه‌ی شخصي استان کردستان ايران يعني" موزه‌ی شخصي فواد " را تاٌسيس کردم، همه‌ی آن اشياء را در خود جا داد.

با اوضاعي که پيش رو داريم، ممکن است به آنجا برسيم که ندا سرداده و بگويم:

کتاب ها خريدم به صد عزّ و ناز

که ترسم فروشم به نان و پياز

با اهداء کُتب فرسوده و قديمي پدرم  به کتاب‌خانه‌ی عظيم فواد که اکثر قريب به  تمام آن‌ها، با زبان عربي بوده و در واقع از کتاب‌خانه‌ی خانوادگي چند صد ساله، نسل به نسل از اسلاف به اخلاف رسيده است. در سال 1394 شمسي تصميم بر آن گرفتم تا يک مرکز پژوهش و تحقيقات علمي در زادگاه اجدادم يعني روستای صلوات‌آباد واقع در ده کيلومتری شرق سنندج  تاٌسيس بنمايم و تمام کُتب و اسناد علمي کتاب‌خانه‌ام و هم‌چنين تمام اشياء موزه‌ام را به آن‌جا منتقل نموده و در اختيار گردشگری سازمان ميراث فرهنگي استان کردستان ايران قرار بدهم. شايد بدين‌ترتيب مورد استفاده‌ی علاقمندان، دانش‌پژوهان و جوانان جامعه قرار بگيرند.

 آری پس از نگراني‌ها و دغدغه‌ها و فکر کردن‌ها، بالاخره بارقه‌ی فکری ارزشمندی به من رسيد و با تشکيل و تاٌسيس  " مرکز پژوهش و تحقيقات علمي سيدمحمدفواد ابراهيمي "  يعني  "  ام پي تي فواد "   در صلوات‌آباد سنندج  به حل نهائي مشکل بسيار حاد فکری خود در زندگي‌ام رسيدم.

 مطابق مفاد مرامنامه و اساسنامه‌ای که برای مجتمع علمي، آموزشي، فرهنگي و هنری " ام پي تي فواد  MPT – FOAD " نوشته‌ام تمام کتاب‌ها و اسناد علمي و مدارک و هرآن‌چه در کتاب‌خانه‌ام جمع‌آوری کرده‌ام که بالغ بريک ميليارد ارزش پولي دارند و تمام اشياء موزه‌ی شخصي فواد را به مجتمع " ام پي تي فواد " در صلوات‌آباد اهداء  نموده‌ام.  فوائد و درآمدهای  ام پي تي فواد مربوط به عام است و هيچ فردی به‌طور خصوصي حق بهره‌برداری شخصي از آن را ندارد.

سيدمحمدفواد  ابراهيمي